تنهایی

عشق

تنهایی

عشق

گذشته های خیلی دور

یاد آن روزها می افتم که توی حیاط حوضی بود و کنارش همون تختی که خانم جان خیلی دوست میداشت و میگفت باید روی این تخت بشینی و زیر سایه این درخت بید مجنون کنار حوض چای بخوری و دعا بخوانی برای همه، همه آدمها مخصوصا آنها که بهت بدی کردن، من با صدای بلند می خندیدم، می گفتم خانم جان دلت خیلی مهربونه ها، مگر می شود کسی به آدم بدی کند بعد برایش دعا کنی، با همان صورت سفید که چشمهای مشکی اش برق میزد و بعد از اینهمه سال چهره قشنگش معلوم بود، لبخندی زد که پر از مهر و محبت بود، میگفت می شود دخترجان، اگر این کار رو بکنی، یعنی انسانیت، اگر قرار باشد او بدی کند و تو هم بدی کنی، دنیا پر از بدی می شود، می خندیدم و با پاهایم را میگذاشتم توی آب حوض تا خنک شود، خانم جان می گفت : همه آدمها خوب هستن، حتی اونهایی هم که بدی می کنن خوبن، خب گاهی یه شرایطی پیش میاد که آدمها مجبوری می شوند به بدی کردن ولی لزومی بدی نیست، ما تعابیرمون و ذهنیتمون خیلی منفی هست، خانم جان با اینکه سواد درست و حسابی نداشت اما خیلی چیزها را از روی حس و درکش می فهمید مثلن اگه نصف شب از خواب بیدار می شد، می نشست کلی فکر میکرد که چه دلیلی داشته یه هو از خواب برخیزد، میگفت یه چیزی هست... خانم جان تا لحظه مرگش به همه می گفت حواستون به خودتون باشه، به زندگیتون، به رابطه هاتون، به آدمهای که میان توی زندگیتون، می گفت دعا کنید مخصوص برای اونهایی که دلتون رو می شکنن، اونهایی که بهتون بدی می کنن که بدی هاشون عین خوبی، می گفت آدمها توی وجودشون پر از زخمه تو که میدونی باید بذاری اونها رو بروز بدن تا آروم آروم خب بشن، می گفت آدمها همین آدمها توی دلشون یه غصه های هست که اگه بهت بگن تو می ترکی از غصه ی اونها می گفت بدترین آدمها همیشه بهترین ها رو بهمون یاد میدن بشرطی که هوشیار باشیم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد