یه آدمها هستند که با ما در تماسند و کنار ما هستند و دوستشون داریم.
یه آدمهای هستند که کنار ما نیستند ولی گاهی با هم در تماسیم باز هم دوستشون داریم.
یه آدمهای هستند که نه با ما در تماس هستند و نه در کنار ما و اصلن خودشون هم خبر ندارند ولی دوستشون داریم.
یه آدمهای هستند که دیگه با ما رابطه ندارن و کنار ما هم نیستن ولی باز دوستشون داریم.
این دوست داشتن آدمها ربطی به اونها نداره، بیشتر به ما و حس و حال ما مربوط میشه، می تونیم از آدمهای که بودن و رفتن متنفر بشیم، میتونیم هم همانطور و حتی بیشتر دوستشون داشته باشیم، این حس ها رو میتونیم خودمون انتخاب کنیم من ترجیح میدم آدمهای که بودن و رفتن رو دوست داشته باشم تا بخوام متنفر بشم ازشون، دلم میخواد هی به یادشون باشم، براشون دعاهای خوب بکنم، لحظات خوش بخوام دلم میخواد حس دوست داشتنم رو نسبت بهشون حفظ کنم چونکه همیشه توی ذهنم هستن خیلی زیاد حضور دارند و اینطوری حس خوبی بده میده که یکی هست دوستش دارم ولی خودش نمیدونه شاید هم بدونه خیلی فرق نمیکنه مهم اینکه من هنوز دوستشون دارم حتی اگه هیچوقت دیگه نبینمشون.
ببین عزیزم دوست من، رفیق من، همدردی کردن این نیست وقتی یکی دلش داره می ترکه، وقتی یکی ته ته دلش داره کنده میشه، انگار داره جون می کنه، بعدش هی بگی لیاقت نداره، ولش کن، خاک برسرش، شعورش نمیرسه، بعدش هی اون طرفت آروم اشک بریزه بگه اینطوری نگو، بعدش تو با شتاب بیشتری فحش بدی، ببین همدردی کردن این نیست که دهن تو باز کنی هر چی فحش بلدی بدی بعدش هم بگی ولش کن پاشو برو برای خودت عشق و حال کن گوربابای اون و خاطره هاش....
نه عزیزم این همدردی نیست این درست مثل این می مونه که تو یه گوله نمک رو بزنی روی یه زخم که تازه است داره خون میاد ازش و وقتی تو اون گوله نمک رو میزنی خون نمی ایسته که بیشتر آتیش می گیره، می سوزه.. داغ میشه...
دوست عزیز من همدردی کردن این نیست که وقتی میدونی یکی حالش خرابه هی استعدادهای طنزت رو شکوفا کنی، حرفهای بی سر و ته بزنی و با خنده های سرخوشانه بگی، ولش کن عشق کیلو چنده، بعدش طرفت لبخند بزنه بگه باشه ولش میکنم، که تو بی خیال بشی، ولی تو باز شروع کنی حرفهای بی مورد بزنی اونم به آدمی که توی دلش غوغاست، یه آدمی که هنوز دقیقن نمیدونه چیکار باید بکنه، یه آدمی که گیج ، سرگردونه، یه آدمی که داره دست و پا میزنه...
همدردی کردن اینه که من بیا بشینم پیش دوستم دستش رو بگیرم بگم آره، روزهای سختی رو داری می گذرونی، نمیتونم بگم می فهممت، ولی میتونم در کنارت باشم تا آروم بشی، تا خودت رو پیدا کنی، تا کم کم با این وضعیت جدیدی که برات پیش اومده کنار بیایی.. همدردی کردن یعنی اینکه تو شرایط طرف مقابلت رو همونطوری که هست قبول کنی، نه اینکه بخوای اون رو از این وضعیت که سختش نجات بدی اونم از راههای که غیر معقوله، همدردی کردن یعنی فقط گوش بده و بذار اون آدمه برات اشک بریزه و کم کم غمهاش رو فراموش کن، همدردی کردن یعنی اینکه درکنارش باش ولی نخواه به زور بخنده ولی یه بغض گنده توی گلوش گیر کرده و نمیتونه نفس بکشه...
دلم میخواست یه خونه داشتم کنار ساحل، حالا فرق نمی کنه چه ساحلی و کجا باشه، یه جایی آروم که صبح از خواب بلند می شی پنجره رو باز میکنی صدای آب و پرنده به گوش ات بخوره، قبل از اینکه برم سر میزنه صبحانه با دوچرخه کنار ساحل می چرخیدم برای خودم، دستام باز میکردم و با همه وجودم بادی که از دریا می اومد سمت ساحل رو بغل می کردم و می ذاشتم این باد نوازشم کنه همه تن و روحم رو... بعدش می اومدم برای خودم چای می ریختیم و خیلی آروم همونطوری که کنار پنجره ایستادم و صدای پرنده ها رو گوش میدادم چای تلخ رو مزه مزه می کردم و توی ذهنم به تو فکر می کردم که الان کجایی، چیکار میکنی، یاد من هستی یا نه... بعدش که چای خوردن آروم آروم تمام شد می رفتم پشت میز کارم و شروع می کردم به نوشتن نامه، ولی این بار مخاطب داشت، برای تو می نوشتم از ساحل اینجا برات تعریف می کردم، از آرامشی که ریخته شده توی وجودم، از دوچرخه سواری های صبحگاهی، از پیاده روی عصرگاهی کنار ساحل و از همه این لذت های که تنهای نصیبم شده .... بعدش نامه رو می ذاشتم توی پاکت و اسمت رو می نوشتم و میذاشتمش توی کمد کنار بقیه نامه های دیگه که هر روز برات نوشتم تا وقتی آدرس یا نشونی ازت پیدا کردم برات پست کنم.....