تنهایی

عشق

تنهایی

عشق

همدردی

ببین عزیزم دوست من، رفیق من، همدردی کردن این نیست وقتی یکی دلش داره می ترکه، وقتی یکی ته ته دلش داره کنده میشه، انگار داره جون می کنه، بعدش هی بگی لیاقت نداره، ولش کن، خاک برسرش، شعورش نمیرسه، بعدش هی اون طرفت آروم اشک بریزه بگه اینطوری نگو، بعدش تو با شتاب بیشتری فحش بدی، ببین همدردی کردن این نیست که دهن تو باز کنی هر چی فحش بلدی بدی بعدش هم بگی ولش کن پاشو برو برای خودت عشق و حال کن گوربابای اون و خاطره هاش....

نه عزیزم این همدردی نیست این درست مثل این می مونه که تو یه گوله نمک رو بزنی روی یه زخم که تازه است داره خون میاد ازش و وقتی تو اون گوله نمک رو میزنی خون نمی ایسته که بیشتر آتیش می گیره، می سوزه.. داغ میشه...

دوست عزیز من همدردی کردن این نیست که وقتی میدونی یکی حالش خرابه هی استعدادهای طنزت رو شکوفا کنی، حرفهای بی سر و ته بزنی و با خنده های سرخوشانه بگی، ولش کن عشق کیلو چنده، بعدش طرفت لبخند بزنه بگه باشه ولش میکنم، که تو بی خیال بشی، ولی تو باز شروع کنی حرفهای بی مورد بزنی اونم به آدمی که توی دلش غوغاست، یه آدمی که هنوز دقیقن نمیدونه چیکار باید بکنه، یه آدمی که گیج ، سرگردونه، یه آدمی که داره دست و پا میزنه...

همدردی کردن اینه که من بیا بشینم پیش دوستم دستش رو بگیرم بگم آره، روزهای سختی رو داری می گذرونی، نمیتونم بگم می فهممت، ولی میتونم در کنارت باشم تا آروم بشی، تا خودت رو پیدا کنی، تا کم کم با این وضعیت جدیدی که برات پیش اومده کنار بیایی.. همدردی کردن یعنی اینکه تو شرایط طرف مقابلت رو همونطوری که هست قبول کنی، نه اینکه بخوای اون رو از این وضعیت که سختش نجات بدی اونم از راههای که غیر معقوله، همدردی کردن یعنی فقط گوش بده و بذار اون آدمه برات اشک بریزه و کم کم غمهاش رو فراموش کن، همدردی کردن یعنی اینکه درکنارش باش ولی نخواه به زور بخنده ولی یه بغض گنده توی گلوش گیر کرده و نمیتونه نفس بکشه...

نامه های بدون آدرس

 

 

 

دلم میخواست یه خونه داشتم کنار ساحل، حالا فرق نمی کنه چه ساحلی و کجا باشه، یه جایی آروم که صبح از خواب بلند می شی پنجره رو باز میکنی صدای آب و پرنده به گوش ات بخوره، قبل از اینکه برم سر میزنه صبحانه با دوچرخه کنار ساحل می چرخیدم برای خودم، دستام باز میکردم و با همه وجودم بادی که از دریا می اومد سمت ساحل رو بغل می کردم و می ذاشتم این باد نوازشم کنه همه تن و روحم رو... بعدش می اومدم برای خودم چای می ریختیم و خیلی آروم همونطوری که کنار پنجره ایستادم و صدای پرنده ها رو گوش میدادم چای تلخ رو مزه مزه می کردم و توی ذهنم به تو فکر می کردم که الان کجایی، چیکار میکنی، یاد من هستی یا نه... بعدش که چای خوردن آروم آروم تمام شد می رفتم پشت میز کارم و شروع می کردم به نوشتن نامه، ولی این بار مخاطب داشت، برای تو می نوشتم از ساحل اینجا برات تعریف می کردم، از آرامشی که ریخته شده توی وجودم، از دوچرخه سواری های صبحگاهی، از پیاده روی عصرگاهی کنار ساحل و از همه این لذت های که تنهای نصیبم شده .... بعدش نامه رو می ذاشتم توی پاکت و اسمت رو می نوشتم و میذاشتمش توی کمد کنار بقیه نامه های دیگه که هر روز برات نوشتم تا وقتی آدرس یا نشونی ازت پیدا کردم برات پست کنم.....

میدونی عشق چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ !

 


یکی داشت ویکی نداشت


اونی که داشت توبودی واونی که تورونداشت من


یکی خواست ویکی نخواست


اونی که خواست توبودی واونیکه بی توبودن رونخواست من


یکی آوردویکی میاورد


اونی که آوردتوبودی واونیکه به جزتوبه هیچ کسی ایمان نیورد من


یکی موندویکی نموند


اونی که موندتوبودی واونی که بدون تونمی تونست بمونه من


یکی رفت ویکی نرفت


اونی که رفت توبودی واونی که به خاطرتوتوقلب هیچکی نرفت من...


گر سلطنت بلد نباشم .سلطنت نمیکنم...اگر زندگی بلد نباشم زندگی نمی کنم ...اما اگه دوست داشتن رو بلد نباشم به خاطر تو یاد میگیرم
من از جنس احساس
برای تو بهشتی خواهم ساخت
من عاجزانه می گویم
که به عشق تو نیازمندم
من هنوز به بارگاهی نرسیدم
که عشق ببخشم وجانم عشق طلب نکند
من تورا دوست دارم
و از قلب سرخ تو
به قلب آبی آسمان میرسم
 
عشق ، یعنی …
عشق یعنی مستی دیوانگی  
عشق یعنی با جهان بیگانگی    
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر   
عشق یعنی سجده ها با چشم تر   
عشق یعنی سر به دار اویختن        
عشق یعنی اشک حسرت ریختن                 
عشق یعنی در جهان رسوا شدن 
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی دلبستگی

از خدا خواستم

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد،

خدا گفت: نه!

رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.

از خدا خواستم تا کودک معلولم را درمان کند،

خدا گفت: نه!

روح او بی نقص است و تن او موقت و فناپذیر.

از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد،

خدا گفت: نه!

شکیبایی زاده رنج و سختی است.

شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است
.
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،

خدا گفت: نه!

من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری.

از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد،

خدا گفت: نه!

رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند.

از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،

خدا گفت: نه!

بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر
 ثمر شوی.

من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت: نه.

من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.

از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که او مرا دوست دارد.

و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم!